ب همه جا را از بدِ الف پر کرده بود. گزارههایی درست اما ناکافی و نابیان کنندهی تام حقیقت، گزارههایی نیمه درست و گزارههایی تماما غلط. به الف اجازهی صحبت ندادند و در موردش قضاوت کردند. الف از همگان ناراحت بود، بخصوص از قضات که یک جهته قضاوتش کردهبودند و نگاه خشمگینشان.
برای الف اینکه همگان چه فکری کنند مهم نبود. چون چند وقتی بود که همه چیزش شده بود ب. همان ب ای که اکنون سر خودخواهی با الف این رفتار را کردهبود. الف، پس از تمام قهرهای ب و قضاوت یک طرفه، تمام توانش را جمع کرد و فقط به صورت متنی به ب واقعیت را گفت:
در حق من بدجوری ظلم کردی.
ب متن را خواند و چیزی نگفت.
الف باز نوشت: شکایتت رو میبرم پیش خدا.
و در اینجا ب که میپنداشت تا همینجا هم لطف کرده و پیام الف را خوانده، الف را برای همیشه بلاک کرد.
بدجوری به الف ظلم شده بود، نه قضات و نه دروغ ها. از ب بر قلبش تیری به جا مانده بود که نمی توانست آن را بیرون بیاورد. از دروغ هایش نه، از نامردی آخرش. اما با این وجود جلوی کسی آخ نگفت... شکایتش را برد پیش خدا و با خالق ناظر و شاهد، بدجوری از ب گلایه کرد.
در ظاهرِ مسکوتِ بیرحم، همه چیز به نفع ب بود. الف ازین روز دیگر ساکت شد و چیزی نگفت. الف دیگر منت خودخواهی ب را نکشید. ماجرا فراموش همگان شد.
ب ۱۲۰ سال زندگی کرد و آخ نگفت، اما هنگام فوت، وقتی که تمام خاطرات انسان از جلو چشمش عبور میکنند، آن لحظه ترسناکی که آدم سرنوشتش را می فهمد، میگویند که با ترسناکترین قیافهای که تا حالا دیدهاند چشم از جهان فروبست؛ در حالی که دهانش حالتی مثل تلفظ الف را به خود گرفته بود... الف سالها پیش جانبهجان آفرین تسلم کرده بود. فلذا، کاری مثل حلال کردن دیگر از دستش برنمیآمد.
آخرین پست وبلاگ چندرغاز...برچسب : نویسنده : chenderghaz بازدید : 130